به گزارش مشرق، از بازماندگان جبهه و جنگ و از نیروهای تفحص شهدا بود، «سعید شاهدی» اسفندماه سال 47 در تهران متولد شد. نوجوانی اش مصادف با جنگ تحمیلی بود و سعید در اکثر عملیات ها حضور یافت و پنج بار مجروح شد. بعد از حضور مداوم در دفاع مقدس نتوانست جبهه را کنار بگذارد، با یادگاری هایی که از جبهه در بدنش و خاطراتی که از رفقای شهیدش در ذهنش مانده بود خودش را تا دوم دی ماه سال 74 کشاند تا اینکه در منطقه فکه حین تفحص پیکرهای شهدا بر اثر انفجار مین به شهادت رسید. در ادامه روایت هایی از زبان مادر شهید را می خوانیم.
تا حلوای تو را نخورم نمی میرم
شهید «بکش لو» خبر داد که شب عملیات ترکش خورده و به بیمارستان منتقلش کردند. پرس و جو کرد و متوجه شدم دستش ترکش خورده. نصف روز در بیمارستان ماند و دوباره به منطقه برگشت. من که رسیدم بیمارستان نبود، شهید بکشلو داوطلب شد تا به منطقه برود و مجبورش کند که به تهران برگردد. شهید رضا مؤمنی که فهمیده بود سعید مجروح شده به بیمارستان رفته بود اما سعید را پیدا نکرده و ناراحت و گریان به منطقه برگشته بود و سعید را آنجا دیده بود. سعید هم وقتی رضا را گریان دید، گفته بود: «نترس من تا حلوای تو را نخورم، نمیمیرم.»
شلمچه کجا بودی؟
تکه کلامش این بود که می گفت «شلمچه کجا بودی؟» نمی دانم در شلمچه چه چیزی دیده بود که بعد از مجروحیتش در عملیات کربلای5 این جمله تکه کلامش شد. اگر کسی در صحبت با او گله و شکایتی داشت این جمله را می گفت، حتی وقتی می خواست با کسی شوخی و بحث کند.
باید با همسر شهید ازدواج کنم
بعد از جنگ تا یکی 2 سال مداوم به منطقه میرفت. دقیقا نمیدانم آن زمان چه میکرد. البته یک سال اول قبل از ازدواجش برای تفحص میرفت و خودش هم فیلمبرداری میکرد. کمی که وضعیت جسمیاش بهتر شد، به شوخی میگفت: «در بیمارستان همه میخواستید برایم آستین بالا بزنید، پس چرا کاری نمیکنید؟» کمی که صحبتها جدی شد، میگفت: «حالا که من شهید نشدم، باید با همسر یک شهید ازدواج کنم.»
خوب شد امام آمد تا خانه دار شوید!
به بیتالمال خیلی حساس بود. مقید بود وقتی از موتور یا وسایل سپاه استفاده میکرد آن را تعمیر کرده تحویل میداد. میگفت: «نمیدانم چرا وسایل را همین طور خراب میگذارند و میروند.» تا میدید کسی از اتومبیل یا وسایل بیتالمال استفاده میکند، سریع میگفت: «خوب شد امام (ره) آمد که شما هم ماشیندار شدید، خانهدار شدید. وگرنه بدبخت بیچاره بودید!» شوخیهایش جلف نبود. خیلی پرمعنا شوخی میکرد.
دیدار با لباس گلی و خاکی
همسرش تعریف کرد که یکبار سعید از سنندج تماس گرفت و گفت که شب برای شام به خانه میآید. خیلی خوشحال شدیم. با رضا به خرید رفتیم و نوشابه و ... خریدیم تا مثلاً سنگ تمام بگذاریم. شب سفره را پهن کردیم و منتظر ماندیم. ساعت 9 شد و نیامد. 10 ، 11، 12 شب شد و باز از سعید خبری نشد. رضا خوابش برد. سعید تماس گرفت گفت «حاج خانم یکی قرار بود جای من بماند اما هنوز نیامده». ناراحت بودم. گفتم به خاطر من نه، اما این بچه با چه ذوق و شوقی منتظر آمدنت بود. به خاطر او میآمدی. از ناراحتی گوشی را قطع کردم. اول صبح زنگ خانه را زدند. دیدم سعید با لباسهای گلی و خاکی پشت در بود همانطور برگشته بود تا دل ما را به دست بیاورد.
آخرین لحظه زندگی
آخر رجب بود. صبح زیارت عاشورا خوانده بود. میخواست روزه بگیرد، ملحفه را روی سرش کشیده بود که مثلاً من خوابم. شهید محمود غلامی بیدارش میکند که پاشو صبحانه بخور. سعید بهش میگه «محمود، اگه کسی بخواهد روزه بگیرد باید از شما اجازه بگیرد؟ ولم کن بابا!». ساعت 10 راه میافتند برای تفحص. بین راه عاشورا میخواند و اشک میریخت. تا بچهها میدیدنش میگفت: «هوا چقدر سرده، از چشمهایم اشک میآید»؛ منطقه کاری سعید جای دیگری بود. دنبال شهید غلامی رفت. مین که منفجر شد شهید غلامی گفته بود کار من تمام است به سعید برسید. غلامی بعد از دقایقی همانجا شهید شد. ترکشهای آن مین به سعید خورده بود.
تشییع هایی با حضور سعید
سعید برای تشییع شهدا ارزش بالایی قائل بود. در مراسم تشیع شهیدرضا بصیریان، که بعد از چند سال پیکرش بازگشت، شرکت کرده بود. تمام کارهای تشییع را خودش انجام داد .مداحی میکرد و با نوحه میگفت: «هرکسی میمیرد، باید مردم از او راضی باشند؛ اما از شهدا باید پرسید که از ما راضیاند یا نه؟» وقتی شهید را در قبر گذاشتند، بلند میگفت: «110 مرتبه یا علی بگو » و خودش هم شروع به سینه زدن میکرد.